یا حق
امشب آخرین شبی که تو ملاثانی میخوابم. از 26 بهمن 81 تا 22 تیر 86 . انگار دیروز بود که صبح رسیدم پرسیدم باید کجا برم گفتن برو پیش یه مردی بهش میگن آقای فیاضی و ...حالا که به پشت سرم نگاه میکنم میبینم چه خوب شد ملاثانی قبول شدم ، آخه هیچ جا نمیتونست منو اینقدر عوض کنه ، مثل ماری شدم که پوست انداخته ، الان که به کارهایی که اون موقع میکردم فکر میکنم خندم میگیره که واقعا من اون کارا رو کردم؟ البته شانسهای زیادی آوردم ، دوستهای خیلی خوبی داشتم که یه جوری همشون روم تاثیرات خوب گذاشتن ، حتی از بدیهاشونم تاثیر گرفتم و یاد گرفتم اونجوری نباشم . درسته ملاثانی آدمو عقب مونده میکنه / از زندگی و پیشرفت وا میداره ، اما بعدن آدم میفهمه ملاثانی چه جور جائیه . گاهی وقتا دلم برای اهوازیها میسوخت . یکی برای اینکه اهواز زندگی میکنن و یکی هم برای اینکه 4-5 سال توی خوابگاه و روی پای خودشون نیستن . آخه هیچجا مثل ملاثانی آدم مجبور نیست روی پای خودش وایسته . نمیدونم اون کسی که این نوشتهها رو میخونه کیه . شایدم زود پاکش کنه یا بخنده ولی به هر حال اینا رو یه آدمی نوشته که کلی اینجا تجربه داره و با آدمهای زیادی گشته
علوم دام ورودی81 22/4/1386
-------------------------------------------------------------------------------------------
اول سلام !
از اونجایی که خوابگاه ما تابستون دست پسرا بوده ، وقتی اومدیم دیدیم که این نوشته رو یکی از اونا روی کمدمون نوشته...
البته اسمشم نوشته بود ولی گفتیم شاید خوب نباشه و باعث شهرتش بشه!!! که اسمشو ننوشتیم...چند بیت شعر ناسیونالیستی هم از شهر محل زندگیش نوشته بود که اونا هم فاکتور گرفتیم و ننوشتیم...
غیر از اون هیچ تصرفی تو متن و املای واه ها صورت نگرفته...
یه حس غریبی به آدم دست میده وقتی فارغ التحصیلها رو میبینه...من که احساس میکنم آیندمو یمیبینم...